پرستوی مهاجر

حاج خلیل صادقی
پرستوی مهاجر

اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپرده‌اند، پس ما قبرستان‌نشینان عادات و روزمرگی‌ها را کی راهی به معنای زندگی هست؟
اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر.
پرستویی که مقصد را در کوچ می‌یابد از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد...

***
ای شهید، ای آن که بر کرانه‌ی ازلی و ابدی وجود بر نشسته‌ای، دستی بر آر و ما قبرستان‌نشینانِ عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش.

طبقه بندی موضوعی
Instagram
آخرین مطالب
پیوندها

هدیه تولد

شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ب.ظ

هو الرئوف 

پارسال چنین شبی 

نیمه شب

من

صحن انقلاب

روبروی پنجره فولاد

نجوا

درد دل

حاجت

یک کربلا

.

.

.

عرفه اون سال 

بین الحرمین 



دلم تنگ حرمین است

مشهد.کربلا


یاعلی

  • ۹۵/۰۵/۲۳
  • شیخ خلیل

نظرات (۱۲)

سلام علیکم مومن
میلاد امام مهربانیها بر شما مبارک
ان شاالله به زودی در حرم باشید

تولدتون هم مبارک باشه
عاقبتتون بخیر به حق حضرت ابوتراب
پاسخ:
سلام
منظورم تولد امام رضا بود نه تولد خودم
  • کارشناس پارت
  • تنها درود
    مطلب هدیه تولد شمارو مطالعه کردم بسیار مفید بود.
    من کارشناس فروش شرکت تبلیغاتی پارت چاپ هستم اگر روزی به ما نیاز داشتین در زمینه آگهی و چه کارهای چاپی خوشحال میشیم کمکتون کنیم

    این آدرس سایت ماست:
    www.partchap.ir
    اینم شماره تماسمون:
    02188756411
    سلام علیکم
    این حال شما را تا نیمه درک می کنم...
    من هم تجربه ولادت امام رضا در مشهد رو داشتم... چقدر زیباست
    و این فراق سال بعدش زیباتر
    اما کربلا...
    برای کربلا نرفته ها دعا کنید... اگه بمیرن و کربلا نرن...هی...
    پاسخ:
    سلام
    انشاله کربلایی بشیم همگی
    روزیتون ان شالله
  • کرامت امام رضا و...
  • در حدود سى چهل سال پیش جوان شکسته‌بندى در قم نقل کرد: روزى زن محجّبه‌اى به درِ مغازه من آمد و اظهار داشت: استخوان پایم از جا در رفته و مى‌خواهم آن را جا بیندازى، ولى در بازار نمى‌شود. چون مى‌ترسم صدایم را افراد نامحرم بشنوند، اگر اجازه مى‌دهى به منزل برویم. قبول کردم و حدود سیصد تومانى را که در دخل داشتم با خود برداشتم و درِ مغازه را بستم و به‌دنبال آن زن روانه شدم، تا این که به منزل ایشان وارد شدیم. آن زن درِ خانه را از داخل بست، متوجه شدم که قصد دیگرى دارد، درِ خانه را هم از داخل بسته بود، و مرا نیز تهدید مى‌کرد که در صورت مخالفت، به جوان‌هاى بیرون منزل خبر مى‌دهم تا به خدمتت برسند. به او گفتم: سیصد تومان همراه دارم، بیست تومان هم در مغازه دارم، همه را به تو مى‌دهم، دست بردار. فایده نداشت، پیوسته اصرار و تهدید مى‌کرد. از سوى دیگر، آن‌زن آن‌قدر به من نزدیک بود که حال دعا و توسّل هم نداشتم، به‌گونه‌اى که گویا بین من و دعا حایل و مانعى ایجاد شده بود.

    سرانجام، به‌حسب ظاهر به خواسته او تن در دادم و حاضر شدم و اظهار رضایت کردم و او را به‌گونه‌اى از خود دور کردم و براى تهیّه چیزى فرستادم. در این هنگام دیدم حال دعا پیدا کرده‌ام. فوراً به امام رضا ـ علیه السّلام ـ متوسّل شدم که اگر عنایتى نفرمایى و مرا نجات ندهى و این بلا را رفع نکنى، دست از شغلم برمى‌دارم. گویا آن جوان به‌قصد تقرّب و قضاى حوایج مؤمنین این را از آن حضرت تقاضا کرده بوده و آن شغل هم به نظر و توجه آن حضرت بوده است. مى‌گوید: در همین اثنا دیدم سقف دالان شکافته شد و پیرزنى از سقف به زیر آمد! فهمیدم توسّلم مستجاب شد. در این حین زن صاحب‌خانه هم آمد، به پیرزن گفت: چه مى‌خواهى و براى چه آمده‌اى؟ گفت: در این همسایگى نزدیک شما وضع حمل نموده‌اند، آمده‌ام مقدارى پارچه ببرم، گفت: از کجا آمده‌اى؟ گفت: از درِ خانه، با این که من دیدم از سقف خانه وارد شد!

    درهرحال، آن دو با هم به گفت‌و‌گو پرداختند و من هم فرصت را غنیمت شمرده به‌سمت درِ منزل پا به فرار گذاشتم. زن به دنبالم آمد و گفت: کجا مى‌روى؟! گفتم: مى‌روم درِ خانه را ببندم. گفت: من در را بسته‌ام. گفتم: آرى! به همین دلیل که پیرزن از آن وارد خانه شد! به‌سرعت به‌سوى در رفتم و از خانه و از دست او نجات یافتم. وقتى مطلّع شد که فرار مى‌کنم، از پشت سر یک فحش به من داد و آب دهان به رویم انداخت، که در آن حال براى من از حلوا شیرین‌تر بود.

    بعد به خدمت مرحوم آقا سیّد محمّدتقى خوانسارى ــ رحمة اللّه علیه ــ جریان فحش و ناسزا و آب دهان انداختن به رویم را براى ایشان نقل کردم، ایشان فرمودند: اى‌کاش آن فحش‌ها و اذیت‌ها را به من مى‌کردند، اى‌کاش آن آب دهان را به صورت من مى‌انداختند. وقتى که آقا چنین فرمودند: حالت آرامش در من پیدا شد، ولى بعد از آن دیگر آن اذیت‌ها و وقایع تکرار نشد.

    آقایى که این جریان را نقل کرد اهل‌علم نبود، به‌حسب ظاهر جوانى از عوام و با ظاهری موجه بود. درهرحال این‌گونه از حرام فرار کرده بود، در آن زمان که بى‌دینى رواج داشت و میان جوان‌ها افراد متدیّن کم پیدا مى‌شدند! بعد از این قضیّه، از کرامت و عنایت خداوند متعال به او این بود که آتش دنیایى به آن دستش که آن را به پاى آن زن گذاشته بود، اثر نمى‌کرد به‌گونه‌اى که حتّى مى‌توانست ذغال گداخته را با آن دست مانند انبر بگیرد و بردارد! چه مقامات، چه کرامات، با چه ریاضات و گرفتارى‌ها!
    در حدیث قدسی آمده است: "ای داود قسم به عزت و جلالم که اگر همه اهل آسمان و زمین به من امیدوار باشند، و از من درخواست نمایند من خواسته و حاجات هر یک از آنها را برآورده می کنم اگر چه خواسته های هر یک از آنان به اندازه هفتاد برابر دنیای شما باشد و انجام این امور برای من مانند این است که هرکدام از شما سوزنی را به دریا فرو ببرد و آن را بیرون آورد آیا این کار چیزی را از آب دریا کم می کند؟ (کلیات حدیث قدسی صفحه 195)"

  • نذر قالیچه
  • سالهای دور نذری کردم که علت نذر را هم در یکی از پستهای قبلی ام درهمین تاپیک ذکر کردم . نذرم بافت یک قالیچه ی کوچک 1در 3 متری بود برای جلوی در ورودی حرم امامزاده حمزه در کنار مرقد شاه عبدالعظیم در شهر ری .

    چون تازه درس خواندن را شروع کرده بودم و مسئولیت سه فرزند پسر را هم باحضور بسیار اندک پدر به خاطر شرکت در دفاع مقدس داشتم بافت این قالیچه برایم دشوار وتقریبا" غیر ممکن بود . لذا از خانمی که خود او نیز دوپسر بچه یکوچک داشت در خواست کردم که درقبال دستمزد این قالیچه را برایم ببافد .
    طرح را کشیدم و وسایل را هم فراهم کردم وبه ان خانم سپردم . طرح وسط قالیچه برگ پنجه ای درخت انگور بود ومرتبا" به صورت پروانهای تکرار میشد وبه همین دلیل اندازه یطول آن مشخص نبود وباید اندازه گیری میشد . یکی دو مرتبه برای اندازه گیری رفتم اما خدمه اجازه ندادند وگفتند باید از هیئت مدیره آستان اجازه بگیرید و...... بالاخره موفق نشدم وبه خانم گفتم شما به طول سه متر ببافید !!! حدود چهار ماه بافت این قالی طول کشید یک روز به خانم اطلاع دادم که برای دیدن کار به منزلشان میروم !!! وایشان مرتبا" با اضطراب به بنده میگفتند که ما این روز به میهمانی میرویم یا پسرم بیمار است به دکتر میرویم و..... بهانه میاوردند که ما خانه نیستیم وشما چند روز دیگر بیایید .

    مشکوک شدم و غافگیرانه یک بعد از ظهر زنگ درب منزل ایشان را زدم . در را که باز کرد رنگ از رویش پرید . اما با هر سختی که بود تعارف کرد تا وارد منزل شوم .

    استکان چای را که مقابلم گذاشت با التماس گفت چند روز قبل پسر کوچکم سرما خورده بود پسر بزرگتر را در منزل گذاشتم (گویا پسر بزرگترش حدود 7 یا 8 سال داشت ) وقتی باز گشتم دیدم پسرم دوتا از کلاف های نخ قالی را آتش زده !!! چند روز است حتی تا قم هم رفته ام تا بتوانم نخ همرنگ آن را پیدا کنم اما موفق نشدم ونخ های دیگر هم قالی را سایه دار میکرد واز ارزش آن کم میشد حالا نمیدانم با چه رویی به شما نگاه کنم ،کار تان خراب شد !

    اول بسیار عصبانی شدم ومیخواستم بگویم خانم ا زدستمزد خبری نیست .

    در همین لحظه پسرک جلو آمد وبعد از سلام شروع به عذر خواهی کرد و گفت که میخواسته نخها را روی چراغ والر گرم کند ومثل ژاکت به خودش بپیچد که یک دفعه دستش به چراغ میخورد واز شدت داغی چراغ دستش می سوزد واو هم نخها را روی چراغ رها میکند وهمین که می بیند نخها آتش گرفته به حیاط می رود وبا فریاد همسایه ها را خبر میکند و.....
    مادرش دست کوچک پسرک را که سوخته بود مقابلم گرفته بود وعذر خواهی میکرد . عرق سرد پیشانی ام را با گوشه ی روسری پاک کردم . وگفتم عیبی نداره خدا را شکر که خودت و خانه نسوختید وسالم هستید .

    وبه آن خانم گفتم اشکالی ندارد حتما" حضرت می بخشند اگر 20 الی 30 سانت از کنار درب ورودی خالی بماند ! درحالی که اصلا" اندازه ی درب ورودی را نمی دانستم . بعد هم از خانم خواستم زمینه را تمام کند و وارد حاشیه شود وقالیچه را تمام کند.

    بعد از ظهر یک روز جمعه قالیچه را به حرم بردم خدمه گفتند که تشریفات دارد وشما باید آن را در دفتر امازاده ثبت کنید وبه آنجا تحویل دهید . تشریفات انجام شد وقالیچه را تحویل گرفتند . یک لحظه فکری به ذهنم خطور کرد .از مسئول دفتر خواستم اجازه بدهند که قالیچه را برای چند دقیقه جلوی درب ورودی مزار حضرت حمزه بیاندازم وبر روی آن نماز بخوانم .

    قالیچه را که لوله کرده بودیم درمقابل درب حرم روی زمین گذاشتیم وباز کردیم درکمال تعجب دیدیم که حتی نیم سانت هم کم وزیاد نبود !!! خدایا اگر نخها باقی میماندند حدود 30 الی 40 سانت بزرگتر میشد اما حالا .....


    تا همین جا کافی است از کرامت این سید بزرگوار گرچه شاید حق این بود که کمی از اتفاقات بعد هم میگفتم . اما این قالیچه در دفتر ثبت نذورات این امازاده با نام خاص ثبت شد !!!

    و بنده هنوز متحیرم که چطور این نذر با نظر امامزاده بزرگوار از بنده پذیرفته شد
    در سال 84 در کاشان خداوند به ما فرزندی داد که موقع تولد تشنج شدید کرده بود طوری که دکتر ها می گفتند مغزش آسیب دیده و اگر هم زنده بمونه احتمال فلج شدن و ناقص بودنش زیاد هستش.من هم که همیشه توکلم به خدا بود گفتم هر چه باشه خیر هستش. و این فکر را هم می کردم که اگه از دنیا بره بهتره.چون خودش هم راحت می شه روز دوم گذشت که مادرش هم خیلی بی تابی می کرد و من هم دلدلری می دادم.بچه را در داخل دستگاه نگهداری می کردند و اصلا تنفس درست هم نداشت.من و یه روز از بیمارستان صدا زدند که بیا و پرونده بچه رو تکمیل کن برای شناسنامه.وقتی رفتم بیمارستان یه پرونده ای دادند دستم که در یکی از برگهاش پای بچه را به استامپ زده بودند و به جای اثر انگشت زده بودند به زیر همون برگه .:khaneh:من اول خنده ام گرفت که مثلا به جای انگشت سبابه چرا پاش و به استامپ زدند.باور کنید کمی که نگاه کردم انگار در دلم زلزله افتاد تازه فهمیدم که پدر شدم.(چون قبلا ازش قطع امید کرده بودم) به دلم اضطراب شدید افتاده بود و اصلاً جای پای بچه از ذهنم بیرون نمی رفت.انگار که سالها بود باهاش زندگی کرده بودم.این دفعه طوری شد که به جای اینکه من مادرش رو دلداری بدم اون من و دلداری می داد.اصلاً تو خودم نبودم.همون روز خانمها در منزل دعای توسل گرفتند.انگار که یکی تو گوشم زمزمه می کرد که برو قم و جمکران.یه دفعه قبل از شروع دعای توسل که قرا بود من برم بیرون تا خانمها راحت باشند گفتم من الان می خوام برم جمکران خاله های بچه و مادرش هم نامه ای خدمت امام زمان نوشتند که من ببرم و در چاه جمکران بیاندازم.و به من توصیه کردند که نامه ها رو باز نکنم.یکی از نامه ها که با عجله توسط خواهر خانم نوشته شده بود باز بود.تو راه وسوسه شدم و نامه رو خوندم(البته بعداً حلالیت گرفتم) که نوشته بود یا امام زمان من اولین بار هستش که خاله می شم من و نا امید نکن.بغض کل دلم و گرفت و به امام زمان تو قلبم گفتم یا امام زمان من هیچ؛ ولی من جای تو بودم لا اقل دل این بنده خدا رو نمی شکستم.تو راه اصلاً انگار خودم نبودم.رسیدم کنار پل که پیاده شدم و خواستم بقیه راه رو هم پیاده برم.رسیدم به حیاط جمکران و گوینده ای در بلند گو اعلام می کرد که شمایی که الان در مسجد جمکران هستید فکر نکنید با پای خودتون اومدید بلکه همه شما دعوت شدید.این جمله واقعاً واقعیت داشت انگار ما هم جزو دعوت شدگان بودیم.تو حال خودم نبودم انگار با خودم حرف می زدم که فکر کردم یکی بهم می گه خوب راضی باش به رضای خدا .فکر کن این بچه بمیره و تو اون دنیا تو رو شفاعت کنه که یک دفعه نا خود آگاه جواب دادم که چرا بمیره زنده باشه و ازبزرگان بشه و بعدش هم من و شفاعت کنه.اصلاً الان زنده بمونه بعدش در بزرگسالی شهید بشه و ما رو هم شفاعت کنه.تو حال خودم نبودم که چی می گفتم.ولی یک دفعه یک آرامش عجیبی دلم رو فرا گرفت.انگار که فکر می کردم حاجتم رو گرفتم.از جمکران راهی قم شدم اول رفتم زیارت و باز حاجتم را به خانم معصومه(س) هم گفتم و ازش طلب شفاعت کردم.بعد که از گذز خان(نام بازاری هستش نزدیکی حرم) می خواستم رد بشم یاد حضرت آیت الله بهجت )ره)افتادم که اون موقع در قید حیات بودند رفتم مسجدش که دیدم نیومده (موقع غروب بود)به خادمش گفتم من از کاشان اومدم و حتماً باید آقا رو ببینم.خادمش هم گفت که آقا مریض هستش نمی شه.بعد ماجرا را تعریف کردم و اون هم خیلی ناراحت شد و به من اطمینان داد که فردا ساعت 11 اینجا آقا مجلس روضه داره من حتماً بهش می گم که شما رو دعا کنه.اومدم کاشان قبل از اینکه برم بیمارستان زنگ زدم تا حال بچه رو بپرسم و یقین داشتم که حتماً خواهند گفت حالش خوب شده.که پرستارش به من گفت که این بچه انگار اتفاقی براش افتاده از این رو به اون رو شده انگار بچه چند ساعت پیش نیست.تنفش کاملا درست شده و...بعدش به من گفت فقط در دسترس باشید تو این یکی دو روزه شاید صداتون کردیم که بیایید و بچه را شیر بدید. رفتم خونه و ماجرا را به خانم تعریف کردم و چون شب بود دیگه بیمارستان نرفتیم.فردا یک ربع مونده به یازده(نزدیک به شروع جلسه روضه خوانی آیت الله بهجت)که به ما زنگ زدند که بچه رو از دستگاه آوردیم بیرون و الان هم داره گریه می کنه و شیر می خواد.این لحظه که یک ربع به یازده بود الان هم دقیقاً تو ذهنم هستش که حس خیلی عجیبی داشتم (یک حالت آرامش عجیب و کامل).بله بچه ما کاملاً شفاء پیدا کرده بود.انگار شفای امام زمان(عج) و حضرت معصومه (س) و دعای آقای بهجت(ره)اثرش رو کرده بود.بعد هم خانم تو خواب دیده بود که انگار چند تا بچه از سن کم تا مثلا دوازده سال از کوه بالا میرند و مهدی ما در بالای قله هستش.انگار به ما الهام شده بود که بچه دیگه کاملاً خوب شده.(چون دکتر ها باز می گفتند که امکان نداره اون تشتنج شدید اثرش رو نگذاره)

    الان محمد مهدی ما تقریباً ده ساله است و شاگرد اول و ممتاز مدرسه هستش.


    داستان های واقعی برگرفته از سایت
    http://www.askdin.com/archive/index.php/t-21651.html
    نمیدونم چی باید گفت.... معرفت ...اخلاق...عشق.... چیزی بالاتر از اینها...

    قابل توجه کسانی که قضاوت بیخود دارند و گاه همه را به یک چوب میرانند از این طبقه حساس جامعه...درود بر این مرد بزرگ...ان شاالله که ....نمیدونم چه دعایی برای همچین کسی باید کرد

    اهداءکلیه از سوی طلبه جوان

    http://www.aviny.com/clip/tv/mostanad-10-4-5-3-5/mostanad-10-4-5-3-5.aspx?title=%D9%85%D8%B3%D8%AA%D9%86%D8%AF-10-4/5-3/5-%D8%A7%D9%87%D8%AF%D8%A7-%DA%A9%D9%84%DB%8C%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%88-%D8%B7%D9%84%D8%A8%D9%87-%D8%AC%D9%88%D8%A7%D9%86
    عجیب این که چگونه مجازات میکنیم و قضاوت و عجب تر این که گاهی در بین گروه خودشان هم غریبند این قشر...
  • فاطمه سادات
  • خوش به سعادتتون، منم پارسال روز تولدم که عید قربان بود، حرم امام رضا علیه السلام بودم... روز عرفه هم حرم بودم .
    :-)الان متوجه شدم تولد امام رضا ع منظورت بود؟بابو خوش به حالت به جا هدیه بدی کادو گرفتی...بازم مبارکه ایشالا امسالم داده باشن بهت...بدرود
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی