پرستوی مهاجر

حاج خلیل صادقی
پرستوی مهاجر

اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپرده‌اند، پس ما قبرستان‌نشینان عادات و روزمرگی‌ها را کی راهی به معنای زندگی هست؟
اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر.
پرستویی که مقصد را در کوچ می‌یابد از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد...

***
ای شهید، ای آن که بر کرانه‌ی ازلی و ابدی وجود بر نشسته‌ای، دستی بر آر و ما قبرستان‌نشینانِ عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش.

طبقه بندی موضوعی
Instagram
آخرین مطالب
پیوندها

تحفه درویشی 29

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۰۰ ب.ظ


شب اول

روضه

از وقتی که یادم میاد سایه روی سرمی (زمینه)

عدو پی تسلیت به فاطمه آمده (نوحه)

علی است کعبه و بیت گلین اوست مطاف (سنگین)

همگی بیاید باهم بریم به شهر شهدا (واحد )

بی سبب نیست شب جمعه شب رحمت شد (شور و روضه )

دل من دوباره باز کرده بهونه حسین (شور اول )

نوکر خوبی نبودم خودمم میدونم آقا(شور دوم )

مادری کردی برای ما (شور سوم )

روضه پایانی



شب دوم 

 روضه

هرلحظه نگاهت کردم غم ها ازدلم شد بیرون (زمینه)

این گل را به رسم هدیه تقدیم نگاهت کردیم  (زمینه 2)

من حسنم غرق غمم (سنگین )

افضل الاعمال ما گریه برای فاطمه است (واحد 1)

منظر دلهای ماست کرب و بلای حسین (واحد 2)

شیب الخضیب الهی برات بمیره مادر (شور 1)

ای وای مادر مادر (شور 2)

ای مادر شیعه ها یازهرا  (شور 3)

هرجایی که رفتم بود (شور 4)



شب شهادت

روضه

نرو بمون دلیل اشک و آهم نشو ( زمینه )

عمر تو ای گل چرا این همه کوتاه شد ( نوحه )

زهرا تورا قسم به دیده تر (سنگین )

ای وای علی یار و مددکار ندارد (واحد1)

دست تو ای بانوی عالم (واحد 2)

الصلاه و السلام علی السیده الجلیله (شور و دودمه )

شده پاییز بهار من و تو (شور1)

تویی همراه وقت و بی وقتیمو (شور 2)

روضه پایانی




شام شهادت

روضه

مرو زهرا مرو زهرا (زمینه )





شب پنجم

روضه حضرت رقیه (س)

میدونی چرا صورت من شده کبود (زمینه )

هوات کردم ، اسیر دردم ( سنگین )

امیری حسین و نعم الامیر (واحد 1)

ما شیعه ایم و شیعه مولا شدن خوش است (واحد 2)

آن نیزه دار دون که ... (شور و روضه )

ماهمه محتاج غم زینبیم ( شور مدافعان حرم . بسیار زیبا )

بسم رب الحسین بسم رب الشهید (شور شهدایی و ولایت )

دنبال حیدر می دوید .. (روضه پایانی )





  • ۹۴/۱۲/۲۷
  • شیخ خلیل

نظرات (۱۰)

احسنت
عالم بزرگوار مرحوم آیت‌الله علامه "ملاّ محمّد هاشم خراسانی"* می‌نویسد: عالم جلیل شیخ محمّدعلی شامی که از جمله علمای نجف اشرف بود به حقیر فرمود: جدّ مادری من، جناب آقا سیّد ابراهیم دمشقی که نَسَبش به سیّد مرتضی علم‌الهدی منتهی می‌شد و سنّ شریفش بیش از 90 سال بود، سه دختر داشت و اولاد پسر نداشت. شبی دختر بزرگ ایشان حضرت رقیّه دختر امام حسین علیه‌السلام را در خواب دید که فرمودند: «به پدرت بگو: به والی بگوید: میان لحد و جسد من آب افتاده، و بدن من در اذّیت است، بیاید قبر و لحد مرا تعمیر کند.»

دختر به سیّد عرض کرد، ولی سیّد از ترس اهل تسنّن، به خواب اعتنا ننمود. شب دوّم دختر وسطی سیّد همین خواب را دید و به پدر گفت، ترتیب اثری نداد. شب سوّم دختر کوچک سیّد همین خواب را دید و به پدر گفت، باز ترتیب اثری نداد. شب چهارم خود سیّد حضرت رقیّه را در خواب دید که به طریق عتاب فرمودند: چرا والی را خبردار نکردی؟!

سیّد بیدار شد، صبح نزد والی شام رفت و خوابش را گفت. والی به علماء و صلحاء شام از شیعه و سنّی امر کرد که غسل کنند و لباس‌های پاکیزه بپوشند، به دست هر کس قفل ورودی حرم مطهّر باز شد، همان کس برود و قبر مقدّس او را نبش کند، پیکر را بیرون آورد تا قبر را تعمیر کنند.

صلحاء و بزرگان از شیعه و سنّی در کمال آداب غسل کردند و لباس پاکیزه پوشیدند، قفل به دست هیچ کس باز نشد مگر به دست خود مرحوم سیّد، و چون میان حرم آمدند کلنگ هیچ کدام بر زمین اثر نکرد، مگر به دست سیّد ابراهیم.

حرم را قُرق کردند و لحد را شکافتند. دیدند بدن نازنین حضرت رقیه سلام‌الله علیها، میان لحد و کفن صحیح و سالم است اما آب زیادی میان لحد جمع شده است.

سیّد در قبر رفت، همین که خشت بالای سر را برداشت دیدند سیّد افتاد. زیر بغلش را گرفتند، هی می‌گفت: «ای وای بر من.. وای بر من.. به ما گفته بودند یزید لعنةالله علیه، زن غسّاله و کفن فرستاده ولی اکنون فهمیدم دروغ بوده، چون دختر با پیراهن خودش دفن شده. من بدن را منتقل نمی‌کنم، می‌ترسم بدن را منتقل کنم  و دیگر به عنوان "رقیّه بنت الحسین" شناخته نشود و من نتوانم جواب بدهم.
  • داستان نبش قبر حضرت رقیه
  • سیّد بدن شریف را از میان لحد بیرون آورد و بر روی زانوی خود نهاد و سه روز بدین گونه بالای زانو خود نگه داشت و گریه می‌کرد تا اینکه قبر را تعمیر کردند.

    وقت نماز که می شد سیّد بدن حضرت را بالای جایی پاکیزه می‌گذاشت. پس از فراغ از نماز برمی‌داشت و بر زانو می‌نهاد، تا اینکه از تعمیر قبر و لحد فارغ شدند، سید بدن را دفن کرد. و از معجزه آن حضرت این که سیّد در این سه روز احتیاج به غذا و آب و تجدید وضو پیدا نکرد و چون خواست بدن را دفن کند دعا کرد که خداوند پسری به او عطا فرماید. دعای سیّد به اجابت رسید و در سن پیری خداوند پسری به او لطف فرمود که نام او را "سیّد مصطفی" گذاشت.آنگاه والی واقعه را به سلطان عبدالحمید عثمانی نوشت؛ او هم تولیت زینبیّه و مرقد شریف حضرت رقیّه و امّ کلثوم و سکینه را به سید ابراهیم واگذار کرد.

    این قضیه در سال 1242 هجری شمسی رخ داده و در کتاب «معالی» هم این قضیّه مجملاً نقل شده و در آخر اضافه کرده است: «فَنزلَ فی قبرها و وَضع علیها ثوباً لفَّها فیه و أخْرجها، فإذا هی بنتٌ صغیرةٌ دُونَ البُلوغِ و کانَ متْنُها مجروحةً مِنْ کثرةِ الضَّرب» « آن سیّد جلیل وارد قبر شد و پارچه ای بر او پیچید و او را خارج نمود، دختر کوچکی بود که هنوز به سن بلوغ نرسیده، و پشت شریفش از زیادی ضربات مجروح بود.»

    پس از درگذشت سیّد ابراهیم، تولیت آن مشاهد مشرفه به پسرش سیّد مصطفی و بعد از او به فرزندش سیّد عبّاس رسید.

    فرزندان سیّد ابراهیم دمشقی معروف و مشهور به "مستجاب الدعوه هستند به گونه‌ای که هر گاه دست خود را به موضع دردناک بیماری بگذارند فوری آرام می‌شود و این اثر را از جدّ بزرگ خود به ارث برده‌اند که این خاصیت، ناشی از نگهداری بدن شریف آن مظلومه به مدت سه شبانه‌روز است.

    این موضوع پیش از این به صورت روضه‌خوانی از سوی حجت‌الاسلام سید حسین مؤمنی و حجت‌الاسلام سید عبدالله فاطمی‌نیا، در حرم مطهر امام رضا(ع) خوانده شده و مورد تأیید علما نیز قرار گرفته است.

    گل مریم کنار ضریح
    مرتضی اشکفتی از خادمان حرم قدس رضوی (ع) درباره معجزات در مدت خدمتشان در حرم قدس رضوی توضیح می دهد: اولین جلسه ای بود که روضه رضوی (ع) فضای کنار ضریح مقدس شستشو می شد. در مراسم حضور داشتم و مشغول صحبت کردن با حضرت شدم. مادرم از قبل سنگ کلیه داشت و قابل دفع نبود و نیاز به عمل کردن داشت. به حضرت گفتم: مادرم بیمار است و بعد یکی از شاخه های گل مریم کنار ضریح که هر روز عوض می شود و به مردم داده می شود را برای مادرم به خانه بردم. مادرم گل را بو کرد و بعد از آن بسیار گریه کرد. صبح از خواب بیدار شدم و مادرم گفت: معجزه شده و سنگ کلیه ام دفع شده است. پدرم گفت: امکان ندارد. مادرم آزمایش انجام داد و دیگر هیچ سنگی در کلیه اش دیده نشد. ۹سال از آن ماجرا می گذرد و پس از آن ماجرا دیگر مادرم مریض نشد.

    دوستی دارم که فرزند شهید است و روزی به حرم آمد. معجزه را قبول نداشت. برایش دلیل می آوردم و می خواستم برایش اثبات کنم که معجزه وجود دارد. در حال صحبت کردن بودیم که حرم شلوغ شد و خانمی که شفا پیدا کرده بود را به سمت آگاهی می بردند تا آسیبی نبیند و بررسی کنند تا واقعیت را بفهمند. در اتاق با کلامی منقطع می گفت: سال ها بود نمی توانستم صحبت کنم.  داخل حرم نشسته بودم، نوری در گلویم وارد شد و الان می توانم صحبت کنم. خوشحال بود و مانند بچه ای که تازه می خواست صحبت کند، سخن می گفت. به دوستم گفتم امام رضا (ع) کرامتش را به تو نشان داد!

    ماجرایی را نیز دوستم خادم حرم رضوی برایم گفت: فردی در ایالت متحده دوره خلبانی را گذرانده بود و می خواست مدرکش را بگیرد و خیلی آشفته بود. ایرانی در آنجا از او سؤال می پرسد چرا این قدر آشفته هستی و جواب می دهد: همسری دارم که بیمار است و پزشکان نتوانسته اند بیماری اش را تشخیص دهند و الان در بستر است و کاری از من بر نمی آید. آن فرد می گوید: دکتری را در ایران و شهر مشهد با نام “دکتر رضا” می شناسم و هر کسی پیش او می رود، مریضش خوب می شود. فقط با خودت قرار بگذار تا اگر همسرت خوب شد، هدیه ای به او بدهی. در هواپیما می نشیند و با خودش قرار می گذارد تا اگر همسرش سالم شد، هدیه ای به دکتر رضا بدهد.

    به خانه می رسد و همسرش را سالم می بیند و ماجرا را از او می پرسد و همسرش می گوید: دکتر رضا خانه‌مان آمد و گفت هدیه ای که همسرت می خواست به من بدهد را برایم بیاورد. این فرد به مشهد می آید و در خیابان امام رضا (ع) دور فلکه آب به دنبال مطب دکتر رضا می گردد و نمی داند حضرت حیات مادی ندارند. یکی از دوستان خادم حرم او را پیدا کرد و ماجرا را از او سؤال کرد و او گفت: آمده ام از دکتر رضا تشکر کنم که همسرم را مداوا کرده است. خادم می فهمد و او را داخل حرم می آورد و او را جلوی ضریح می برد و می گوید دکتر رضا این جا هستند. آن فرد می رود و حضرت را زیارت می کند و در بازگشت به دوست خادم‌ام می گوید: دکتر رضا را دیدم و تمام مشکلاتم را به او گفتم و هدیه ام را به او دادم و ایشان قبول کردند تا همه مشکلاتم را حل کنند.

     

    آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند
    آیا شود که گوشه ی چشمی بما کنند

    http://www.aparat.com/v/UV78I

    http://www.aparat.com/v/mcPDE

    http://www.aparat.com/v/VAksa

    http://www.aparat.com/v/lUgPH

    http://www.aparat.com/v/qgI01

    http://www.aparat.com/v/BT3wP
  • امام رضا و حضرت معصومه ...
  • این رو حتما ببینید....
    http://as11.asset.aparat.com/aparat-video/60807c8e974583b773a82b66e7ba81383421297-144p__18575.mp4
  • جریان بسیار جالب از عنایت و مهربانی حضرت امام رضا و امام زمان علیهما السلام به دو جوان

  •  جریان بسیار جالبى نقل شده که نشان‏ دهنده مهربانى عظیم حضرت امام رضا علیه السلام‏ است و نیز هاله‏ اى از رأفت و مهربانى امام زمان عجّل الله تعالى فرجه را در بر دارد:

    شخصى که مورد اطمینان مى‏ باشد گفته است: در مشهد مقدّس، منزل یکى ازدوستان، با دو دانشجوى آمریکایى که زن و شوهر بودند، ملاقات کردم. براى آن دو، داستان شگفت‏ آورى رخ داده بود که به تقاضاى میزبان، آن داستان را براى ما نقل‏ کردند:

    آن دو جوان آمریکایى گفتند: وقتى که ما در یکى از دانشگاه‏ هاى آمریکا مشغول‏ تحصیل بودیم، پیوسته در خود احساس کمبود مى‏ کردیم.

    با اشاره به سینه‏ اش گفت: احساس مى‏ کردم که این جا خالى است، سپس گمان‏ کردم که این کمبود، ناشى از غریزه جنسى است و با ازدواج و انتخاب همسر، آن خلأ پر مى‏ شود؛ از این رو، هر دو تصمیم گرفتیم باهم ازدواج کنیم؛ امّا پس از ازدواج نیزآن خلأ پر نشد و همچنان آن کمبود را در خود احساس مى‏ کردیم.

    از این امر سخت ناراحت شدم و با این که به همسرم علاقه داشتم، در ظاهر تمایلى‏ به او نشان نمى‏ دادم و گاهى حتّى حوصله صحبت کردن با او را هم نداشتم، روزى‏ براى عذرخواهى به او گفتم: اگر گاهى مى‏ بینى که من حال خاصّى دارم و از تو دورى ‏مى‏ گزینم، گمان نکنى علاقه ‏اى به تو ندارم؛ بلکه این ناراحتى و افسردگى و احساس‏ خلأ از دوران دانشجویى در من بوده و تاکنون رفع نشده است و گاهى بدان مبتلا مى‏ شوم.

    همسرم گفت: اتّفاقاً من نیز چنین حالتى دارم. پى بردم که این احساس خلأ درونى، درک مشترک هر دوى ما است؛ در نتیجه تصمیم گرفتیم براى رفع آن، چاره‏ اى بیندیشیم. در آغاز بنا گذاشتیم که بیشتر به کلیسا رفت و آمد داشته باشیم و به ‏مسایل معنوى بپردازیم تا شاید آن خلأ برطرف شود.

    ارتباطمان را با کلیسا و مسایل معنوى گسترش دادیم و در آن زمینه، کتاب‏هایى رانیز مطالعه کردیم؛ امّا آن خلأ و عطش معنوى رفع نشد.

    چون شنیده بودیم که در کشورهاى شرقى، به ویژه چین و هندوستان مذاهبى‏ وجود دارند که مردم را به ریاضت و انجام تمرین‏هاى ویژه ‏اى براى رسیدن به‏ حقیقت دعوت مى‏کنند، تصمیم گرفتیم به آن کشورها سفر کنیم، و چون چین، ازدیگر کشورهاى شرقى، به آمریکا نزدیک‏ تر است، ابتدا به چین سفر کردیم. در چین‏ از مسئولان سفارت آمریکا خواستیم کسانى را که در آن کشور در زمینه مسایل‏ معنوى و ریاضت سرآمدند، به ما معرّفى کنند. آن‏ها شخصى را به ما معرّفى کردند که ‏مى‏ گفتند رهبر روحانیان مذهبى چین و بزرگ‏ترین شخصیّت معنوى آن کشور است.

    با کمک سفارت، موفّق شدیم نزد او برویم و با راهنمایى و کمک او مدّتى به‏ ریاضت مشغول شدیم، امّا کمبود معنوى و خلأ درونى ما برطرف نشد.

    از چین به تبّت رفتیم. در آن‏جا و در دامنه‏ هاى کوه هیمالیا معبدهایى بود که عدّه ‏اى ‏در آن‏ها به عبادت و ریاضت مى‏ پرداختند. به ما اجازه دادند که به یکى از معبدها راه‏ یابیم و مدّتى به ریاضت بپردازیم.

    ریاضت‏ هایى که در آنجا متحمّل مى‏ شدیم، بسیار سخت بود؛ از جمله چهل شب‏ روى تختى که روى آن، میخ‏هاى تیزى کوبیده بودند مى‏ خوابیدیم. پس از گذراندن مدّتى ‏در آن‏جا و انجام ریاضت‏ها و عبادت‏ها، باز احساس کردیم خلأ درونى ما همچنان باقى ‏است.

    از آن‏جا به هندوستان رفتیم و با مرتاضان فراوانى تماس گرفتیم و مدّتى در آن‏جا به‏ ریاضت پرداختیم، امّا نتیجه نگرفتیم و مأیوس شدیم.

    سرانجام این تصوّر در ما پدید آمد که اصلاً در عالم، واقعیّتى وجود ندارد که‏ بتواند خلأ درونى انسان را برطرف کند.

    ناامیدانه تصمیم گرفتیم از طریق خاورمیانه به اروپا و سپس آمریکا رهسپار شویم. از هندوستان به پاکستان و از طریق افغانستان به ایران آمدیم و ابتدا وارد شهر بزرگ‏ مشهد شدیم و آن را شهر عجیبى یافتیم که نمونه آن را تاکنون مشاهده نکرده بودیم:

    در وسط شهر، ساختمانى جالب و باشکوه با گنبد و گلدسته‏ هاى طلا که پیوسته‏ انبوهى از مردم به آن رفت و آمد داشتند ما را به خود جلب کرد.

    پرسیدم: اینجا چه خبر است و این مردم چه دینى دارند؟ گفتند: این مردم‏ مسلمانند و کتاب مذهبى آنان قرآن است و در این شهر و در این ساختمان یکى ازرهبران مذهبى آن‏ها که به او امام مى‏ گویند، دفن شده است.

    پرسیدم: امام کیست و چه مى‏ کند؟

    گفتند: امام‏ علیه السلام، انسان کاملى است که داراى عالى‏ ترین مراحل کمال انسانى است و او با داشتن آن مقام، دیگر مرگى ندارد و پس از رخت بربستن از دنیا نیز زنده است.

    مسلمانان چون چنین اعتقادى دارند؛ به زیارت امام‏شان مى‏ روند و با عرض ادب‏ و احترام از او حاجت مى‏ خواهند و امام‏ علیه السلام نیاز آن‏ها را برآورده مى‏ سازد.

    گفتم: قسمت‏هاى مهمّى از قرآن را براى ما نقل کنید.

    گفتند: در یکى از آیات قرآن آمده است که هر چیزى خدا را تسبیح مى‏ گوید.

    آن سخنان براى ما معمّایى شد که چطور با این که امام آن‏ها مرده است، باز او را زنده مى‏ دانند و افزون بر این معتقدند که همه چیز، حتّى کوه‏ها و درختان، خدا را تسبیح مى‏ گویند! باور نکردیم و تصمیم گرفتیم براى تماشا وارد حرم رضوى شویم.

    در صحن، یکى از خادمان که وسیله‏ اى شبیه چماق با روکش نقره در دست‏ داشت، وقتى متوجّه شد ما خارجى هستیم، از ورودمان به صحن جلوگیرى‏ کرد و گفت: ورود خارجى‏ ها ممنوع است.

    گفتم: ما چندین هزار کیلومتر در دنیا سفر کرده‏ ایم و به اماکن گوناگون وارد شده‏ ایم و هیچ کجا به ما نگفتند که ورود خارجى ممنوع است، چرا شما از ورود ما جلوگیرى مى‏ کنید؟ قصد ما فقط تماشاى این محلّ است و نیّت بدى نداریم. هر چه‏ اصرار کردیم، فایده‏ اى نداشت و از ورود ما جلوگیرى کردند.

    ما با ناراحتى از آن‏جا دور شدیم و در آن حوالى روبروى مسافرخانه‏ اى لب جوى‏ آب نشستیم، من مدّتى به فکر فرو رفتم که نکند در عالم حقیقتى باشد که در این جا نهان است و ما نمى‏ شناسیم؟ اگر در اینجا خبرى باشد و آنان ما را راه ندهند تا از آن‏ آگاه شویم، برایمان سخت حسرت‏ آور و رنج‏ آور است که با آن همه زحمت، تلاش وتحمّل رنج سفر از رسیدن به آن حقیقت محروم بمانیم.  بى‏ اختیار گریه‏ ام گرفت ومدّتى گریستم.

    ناگهان این فکر به ذهنم خطور کرد که آن شخص مدفون یا امام و انسان کامل است‏ و آن‏ها راست مى‏ گویند، یا دروغ مى‏ گویند و او انسان کامل نیست؛ اگر آن‏ها راست‏ بگویند و به واقع او زنده است و بر همه جا احاطه دارد، خودش مى‏ داند که ما به دنبال‏ چه هدفى این همه راه آمده‏ ایم و باید ما را دریابد و اگر آنان دروغ مى‏ گویند، ضرورتى‏ ندارد به تماشاى آن جا برویم.

    همین طور که اشک مى‏ ریختم و خود را تسلّى مى‏ دادم، دست‏فروشى که تعدادى‏ آیینه، مهر و تسبیح در دست داشت، نزدم آمد و به زبان انگلیسى و با لهجه شهر خودمان‏ گفت: چرا ناراحتى؟

    سر بلند کردم و جریان را براى او گفتم که ما براى کشف حقیقت به چندین کشور سفر کرده‏ ایم و سال‏ها ریاضت کشیده‏ ایم و اکنون که به این جا آمده ‏ایم، به حرم‏ راهمان نمى‏ دهند.

       گفت: ناراحت نباش برو. راهتان مى‏ دهند!

       گفتم: الآن ما به آن جا رفتیم و راهمان ندادند.

       گفت: آن وقت اجازه نداشتند. من در آن لحظه فکر نکردم که چطور آن دست‏فروش‏ به انگلیسى آنهم با لهجه محلّى با من حرف مى‏ زند و از کجا خبر دارد که پیش‏تر خادمان‏ حرم اجازه نداشتند ما را راه بدهند و اکنون اجازه دارند، و چرا من راز دلم را براى او گفتم؟!

       سرانجام به سوى حرم راه افتادیم و وقتى به درِ صحن رسیدیم، خادم مانع ورود ما نشد. پیش خود گفتم: شاید ما را ندیده است. برگشتیم و به او نگاه کردیم؛ امّا اوعکس‏ العملى نشان نداد.

       وارد صحن شدیم و به راهروى رسیدیم که جمعیّت انبوهى از آن‏جا وارد حرم‏ مى‏ شدند ما نیز همراه جمعیّت وارد راهرو شدیم.

       فشار جمعیّت ما را از این سو به آن سو مى‏ کشاند تا این که به درِ حرم رسیدیم؛ امّا ناگهان من احساس کردم که اطرافم خالى است و هر چه جلو رفتم، پیرامونم خلوت‏ ترمى‏ شد و بدون مزاحمت و فشارِ جمعیّت به پنجره‏ هاى ضریح مقدّس رسیدم و مشاهده‏ کردم که درون ضریح، شخصى ایستاده است.

       بى‏ اختیار تعظیم و سلام کردم. آن حضرت با لبخند جواب سلام مرا داد و فرمود: چه‏ مى‏ خواهى؟

       من هر چه پیش‏تر در ذهنم بود، یکباره از ذهنم رفت و هر چه خواستم بگویم که‏ چه مى‏ خواهم چیزى به ذهنم نیامد. فقط یک مطلب به ذهنم آمد و در محضر حضرت گفتم و آن این بود که من شنیده‏ ام در قرآن آمده است: همه موجودات خدا را تسبیح مى‏ گویند! وقتى آن مطلب را عرض کردم، فرمود: به تو نشان مى‏ دهم.

    بعد بى‏ اختیار از حرم بیرون آمدم، باز احساس کردم که پیرامونم خلوت است وکسى مزاحم من نمى‏ شود، خداحافظى کردم و از حرم خارج شدم امّا مبهوت مانده‏ بودم.

    وقتى از حرم خارج و به صحن وارد شدم، حالتى به من دست داد که مى‏ شنیدم هرچه پیرامون من وجود دارد از در و دیوار و درخت و زمین و آسمان همه تسبیح‏ مى‏ گویند.

    با مشاهده این صحنه، دیگر چیزى نفهمیدم و بى‏ هوش به روى زمین افتادم، پس‏ از به هوش آمدن خود را در اتاقى بر روى تختى دیدم که عدّه‏ اى آب به صورتم‏ مى‏ ریختند تا به هوش آیم.

       پس از آن واقعه، متوجّه شدم که در عالم، حقیقتى وجود دارد و آن حقیقت در این‏جا است و انسان مى‏ تواند به مقامى برسد که مرگ و زندگى براى او یکسان باشد و مرگ‏ نداشته باشد و همچنین پى بردم که قرآن راست مى‏ گوید که همه چیز تسبیح‏ گوى خدا است.

       از این جریان چنین نتیجه مى‏ گیریم که مردم هر چند در دنیا و مادیّات غرق شده‏ باشند، اگر از آن دل ببرند و به راستى جویاى راهِ هدایت شوند، راهنمایان الهى از آنان‏ دستگیرى مى‏ کنند؛ همان‏گونه که در این جریان، حضرت امام رضا علیه السلام دو جوان‏ مسیحى را به راه راست راهنمایى نمودند.

       آرى؛ اگر انسان براى پیدا کردن راه، صداقت داشته باشد؛ گرچه مدّتى به بى‏ راهه‏ رود، سرانجام راهنمایى شده و راه اصلى را پیدا مى‏ کند.

       با اطمینان و یقین مى‏ توان گفت: اگر در آنچه تاکنون خوانده‏ اید، دقّت و توجّه‏ کرده باشید، در فکر و اندیشه شما تأثیر نیکویى داشته است.

       بنابراین تا مى‏ توانید هنگام زیارت، توجّه بیشترى داشته باشید و عظمت حضرت‏ امام رضا علیه السلام را - که ولایت بر ما سوى الله دارند و حجّت خداوند در زمین تا کهکشان‏ها و... مى‏ باشند - به خاطر داشته باشید.

       لحظه‏ هایى را که در بارگاه آن حضرت و در حضورشان هستید غنیمت بشمارید وبدانید حضرت امام رضا علیه السلام از شما چه انتظارى دارند! و با دعا نمودن براى هرچه ‏زودتر فرارسیدن دولت کریمه امام زمان عجّل اللَّه تعالى فرجه، وظیفه خود را انجام داده و به ‏این وسیله، لطف و عنایت حضرت امام رضا علیه السلام را به خود بیشتر کنید.

  • ... یک بسیجی ...
  • نوروزتان فاطمی
  • حضرت معصومه....
  • حاج آقا ابطحی داستانی را از آقای حاج شیخ اسماعیل، اهل اصطهبانات شیراز، نقل کردند که متن داستان به شرح زیر است:

    "در ایام جنگ اقامتم در محل مشکل شد به قم آمدم، خدمت مرحوم آیه الله العظمی گلپایگانی(ره) رسیدم، پرسیدند: آمده اید که بمانید یا برگردید، گفتم: آمده ام در زیر سایه این بی بی بمانم، ولی احتیاج به سرپناهی دارم که خانواده ام صدمه نخورد ولی هیچ امکانتی ندارم، البته به محضر مقدس امام زمان ـ ارواحنا فدا ـ متوسل شده ام.

    مرحوم آیه الله گلپایگانی(ره) فرمود:"البته حضرت بقیه الله ـ ارواحنا فدا ـ حجه الله است و تمام جهان هستی تحت فرمان اوست، ولی در اینجا صاحب خانه حضرت فاطمه معصومه(ع) می باشند، شما بر کریمه اهلبیت(ع) وارد شده اید، بروید به حرم مطهر و از صاحب خانه بخواهید که سرپناهی به شما عنایت کنند".

    آقای حاج شیخ اسماعیل می گوید: من رفتم به حرم مطهر و از کریمه اهلبیت(ع) تقاضا نمودم که سرپناهی برای من عنایت کنند، از حرم بیرون آمده با شخصی مصادف شدم، مرا به خانه ای راهنمائی کرد که مناسب وضع من بوده آن را به مبلغ یکصد و چهل هزار تومان معامله کردیم.

    به خدمت آیه الله گلپایگانی(ره) رسیدم و شرح ماجرا را گفتم، ایشان مبلغی در حدود سی هزار تومان مرحمت کردند و فرمودند: کسی پیدا کنید که به شما قرض بدهد، خدا کریم است.

    به محضر حضرت معصومه(ع) شرفیاب شدم و گفتم: بی بی من از شما کسی را می خواهم که به من بقیه پول را قرض دهد، از حرم بیرون آمدم به وسط صحن نرسیده بودم که یک نفر از آشنایان مصادف شد و گفت: ترا محزون می بینم، ماجرا را گفتم، گفت: من حاضرم به شما قرض بدهم، همان روز بقیه پول خانه را به من قرض داد و ما خانه را تحویل گرفتم و راحت شدیم.

    روزی که قول داده بودم قرض خود را پرداخت کنم چیزی در بساط نداشتم، باز به محضر ولی نعمت خود مشرف شدم و عرض کردم:"ای بی بی دو عالم من خود به اینجا نیامدم، مرا به اینجا فرستادند و امروز موعد قرضهای منست، از شما کسی را می خواهم که آنرا تبرعا به من بدهد".

    از حرم بیرون آمدم، در صحن مطهر یکی از آشنایان رسید و گفت: ترا چه شده که محزون می بینیم؟ گفتم من چنین داستانی دارم، گفت: چقدر از پول خانه را بدهکاری هستی؟ گفتم: در حدود نود هزار تومان. گفت: من می دهم، او نیز همه ی پول را یکجا داد، ومن سر موعد قرض آن شخص را پرداخت کردم، و برای همیشه راحت شدم"(199).

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی